نیز باران



صد در صد آدمی که بهداشت و موارد توصیه شده را رعایت نمیکند احمق است، اما آدرس غلط ندهند. آن چیزی که آرامش را تزریق میکند، ماسک و مواد ضدعفونی کننده نیست. حالا تا صبح هم بنشینیم التماس ماسک را بکنیم، یک درصد به ما آرامش نمیدهد که هیچ، استرس پشت نگرانی است که به ما اضافه میکند. 
صد در صد که بیماری حاصل ندانم کاری های بشر است، اما زیرک اگر باشیم، از همین ندانم کاری برای خود فرصت درست میکنیم. درِ خانه ی خدا را میزنیم. بهانه داریم دیگر. میبینیم که عاجزیم. حس میکنیم که به او احتیاج داریم. بله، موارد ایمنی را رعایت میکنیم، اما اوست که به انسان آرامش میدهد. هو الذی انزل السکینة . . نمیخواهیم به سمتش برویم؟! ماه رجب است ها . بهانه هم که داریم. دیگر دنبال چه چیزی میگردیم؟!

یک عاجزِ مستاصل دم خانه ات ایستاده؛ کریما! حاشا که دست رد بزنی. 


2

پرده ی اول:
در خداحافظ سالار» همسر سردار همدانی میگوید و حمید حسام مینگارد که کار سوریه وقتی بالا میگرفت حاج حسین ما را صدا میکرد برویم سوریه! هر وقت امن و امان میشد ما را میفرستاد ایران! معترض میشدم که این چه وضعی است؟! وسطِ معرکه ما در سوریه باشیم و تا میخواهیم برویم درست و حسابی زیارت کنیم، ما را میفرستی ایران؟! جواب حاج حسین این بود که من زن و بچه ام را به رسم امام حسین ع می آورم وسط معرکه. وقتی امن و امان است که کاری با شما ندارم!

 

پرده ی صفر:
شهید مطهری مینویسد: آیا اگر حسین بن على علیه السلام عزیزانش را در مدینه مى‏ گذاشت، کسى متعرّض آنها مى‏ شد؟ ابداً. ولى اگر عزیزانش را به صحنه کربلا نمى ‏آورد و خودش تنها به شهادت مى ‏رسید، آیا ارزشى را که امروز پیدا کرده است پیدا مى‏کرد؟ ابداً. امام حسین علیه السلام کارى کرد که یک پاک باخته در راه خدا شود، یعنى عمل را به به منتهاى اوج خود برساند. دیگر چیزى باقى نگذاشت که در راه خدا نداده باشد.

 

تماشاگرِ دو پرده: 
من هنوز نفهمیدم این چه فهم و درایتی است که شهدا پیدا میکرده اند؟! از کجا پیدا میکردند؟! چطور میرسیدند؟! هان؟! 


1

صد در صد آدمی که بهداشت و موارد توصیه شده را رعایت نمیکند احمق است، اما آدرس غلط ندهند. آن چیزی که آرامش را تزریق میکند، ماسک و مواد ضدعفونی کننده نیست. حالا تا صبح هم بنشینیم التماس ماسک را بکنیم، یک درصد به ما آرامش نمیدهد که هیچ، استرس پشت نگرانی است که به ما اضافه میکند. 
صد در صد که بیماری حاصل ندانم کاری های بشر است، اما زیرک اگر باشیم، از همین ندانم کاری برای خود فرصت درست میکنیم. درِ خانه ی خدا را میزنیم. بهانه داریم دیگر. میبینیم که عاجزیم. حس میکنیم که به او احتیاج داریم. بله، موارد ایمنی را رعایت میکنیم، اما اوست که به انسان آرامش میدهد. هو الذی انزل السکینة . . نمیخواهیم به سمتش برویم؟! ماه رجب است ها . بهانه هم که داریم. دیگر دنبال چه چیزی میگردیم؟!

یک عاجزِ مستاصل دم خانه ات ایستاده؛ کریما! حاشا که دست رد بزنی. 


3

حالا خیال میکنید مثلا کتاب چاپ میکنند راجع به شهدا، همه حال و هوای مولف کتاب را داشته اند؟! همین بغل دستِ خود ما، یکی از شهدای معروف کشوری است که وقتی از یک بسیجیِ هم سن و سال او پرسیدم فلانی را میشناختی یا نه؟! با جوابِ نه ای که داد فهمیدم اِی دادِ بیداد! نکند الان دور و بر ما هزار هزار آدم خوب زندگی میکنند و ما هم هیچ به هیچ؟! علی الاسلام السلام!


6

چند وقت قبل بود که سرِ مزارش رفتم و گفتم که برایم پدری کند. برای خودم و دوستم. بیشتر دوستم، بعد خودم. شهید دستش باز است! خیلی باز. میتواند. یقین دارم. امشب یاد این افتادم که گفته بودم برایم پدری کند. خب، اگر سپرده ام برایم پدری کند و میدانم که پدری میکند و همیشه به چشم یک پدر به او نگاه کرده ام، نباید به او بگویم پدر روزت مبارک»؟! بعد حالا ماجرا جالب تر هم میشود. کادو چه چیزی بگیرم خوشحال میشود؟! چیزی که ندارم ببرم. همین که خوب باشم راضی میشوی؟! چرا جواب نمیدهی؟! من بدهکار توام، جلب مرا زود بگیر. 


۵

در خاطرات دوران دفاع مقدس خوانده بودم که گاه پیش می آمد وسائل را رها میکردند تا بعدا آنها را بردارند و این بعداً» به چند سال بعد تبدیل میشد! یا حتی در مصاحبه های اطرافیان روح الله زم آمده بود که خیر نَدیده لپتاپش رو هم نَبسته بود و رفته بود. فکر میکرد برمیگرده که گرفتنش»! آری! دنیا به هیچ کس وفا ندارد کاملیا!!! پیرهن آبی خوشگله ام را رها کردم که هفته بعد بَرَش دارم و الان دقیقا 14 روز است که من او را ندیده ام! بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران! صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست، بیار نفحه ای از گیسوی معنبر دوست! فلک دیدی؟! 


4

یک دایی دارم، تا ندارد! رزقنا الله و ایاکم! 20 سال از من بزرگتر است. چندین سال روابط فی ما بین خواهر و برادر کدر و تیره و تار بود، و ما هم به تبعیت از مادر، دایی را تیره میدیدیم، کدر، سیاه، خشن، ترسناک، لولو! اما حمدُ لله و المنة که روابط از دوران جنگ سرد به صلح گرم تغییر ماهیت داد. الان دایی جان، یک ابرِ پُف پفیِ ملوس است با احتمال بارش همبرگر. هر چند وقت یکبار زنگ میزند بیشعوری مرا یادآوری میکند. مثلا دیشب زنگ زده بود میفرمود ببخشید شماره ات از گوشی ام پاک شده بود نمیشد زنگ بزنم حالت را بپرسم»! میفهمید؟! عذرخواهی میکرد و میزد توی گوشم که چقدر بیشعورم که چند وقتی است حالش را نپرسیده ام! 


10

آدمی برای تفریحش باید چند قلم وبلاگ طنز یا کتاب طنز یا زندگینامه جان دار یا شعر استخوان دار بشناسد که بخواند! نه اینکه طاقچه را نصب کند و گردونه اش را به امید جایزه هی بچرخاند یا الکی شعرهای سه هزاربار خوانده شده را دوباره مرور کند و بخواند و بخواند و بخواند و دوباره بخواند!


9

دو سوژه متفاوت این روزها به تورم خورده اند. اولی آدمِ بی اصل و نسبی است که اصالت پیدا میکند و برای خودش کسی میشود و دومی آدم با اصل و نسبی است که کبریت میگیرد زیر اصل و نسبش و بی اصل و نسب میشود. واضح است که وقتی میگویم اصل و نسب منظورم شجره نامه خانوادگی نیست! منظورم تربیت و فرهیختگی و . است. اولی بی تربیت است و تحصیل نکرده که بعدا عجیب تغییر میکند و دومی با تربیت است و تحصیل کرده که بعدا عجیب تغییر میکند! 

عوامل تغییر زیادند. عوامل درونی خیلی زیادند. به آنها فعلا کار ندارم. ولی به یک عاملِ بیرونی بسیار مهم که لا به لای حرفهای رفقایشان رسیده ام اشاره میکنم. بله! این عامل مهم کسی نیست جز همسر»!

شنیده بودم نعم العون علی طاعة الله، این روزها برایم ملموس شد که چطور میتواند زنی، شوهرش را به لجن بکشد یا بالا ببرد!

با این حجم عظیم تاثیر ن، بعد می آیید میگویید تاریخ را فقط مردان ساخته اند؟! این حرف از شما بعید است عزیزم!


8

حسم این است که مادران و خانواده های شهدا ویژگی خاصی دارند. در همین کلیپ ها، در همین دید و بازدید ها و سر زدن ها و گفتگو ها مشخص است اینها جور دیگری اند. خصوصا مادران شهید. یک نوع خاصی اند. بقیه این طور نیستند. انسان کمی بو بکشد، بوی اینها را حس میکند که با بقیه بوها متفاوت است. آن وقت اگر پابند و پاگیر این بو بشود، میرود سراغ پدرش، مادرش، خانواده اش و به آنها سفارش میکند که موقع خواستگاری بگردید دنبال خانواده و دختری که این بو را بدهند». حالا مگر پدر و مادر میتوانند این بو را تشخیص بدهند؟! آدمِ عاقل میرود سراغ کسانِ دیگری و به آنها که صاحب تشخیص ند و دستشان باز تر از پدر و مادرهای خودمان است اظهار نیاز میکند که شما پدری و مادری بکنید و به دلِ پدر و مادرم این بو را بیندازید!

باور نمیکنید خانواده های شهید بوی خاصی دارند؟! همین الان شروع کنید به بو کردنِ روضه های حماسی حضرت زینب س. آنجا که بعد از آن همه روضه و روضه و روضه دیدن، نه که شنیدن بلکه دیدن، آنجا که بعد از اهانت های یزید ملعون، سید ابن طاووس مینویسد: فقامت زینب بنت علی ابن ابی طالب فقالت . فکِد کیدَک و اسعَ سعیَک و ناصِب جهدَک فوالله لاتمحوا ذکرنا». زینب ایستاد! آری! زینب ایستاد و سرسلسله راست قامتان جاودانه تاریخ باقی ماند! زینب ایستاد و فریاد کشید که هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق / ثبت است بر جریده ی عالم دوامِ ما». زینب ایستاد و نشان داد که زینب اسیر نیست، دو عالم اسیر اوست». ایستاد و نشان داد که این دشت با اراده ی زینب اداره شد/در درست جبر اوست همه ی اختیارها» و ایستاد و نشان داد که . . یک خواهر شهید، یک فرزند شهید، یک مادر شهید، اینگونه ایستاد. حس نمیکنید بوی خاص روضه هایش را؟! حس نمیکنید این بو با دیگر بوها تفاوت دارد؟! حس نمیکنید میشود شب تا صبح خواند فقامت زینب» و بو کشید و گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد؟! حالا گیرم کار دیگری نشود کرد، گریه که میشود کرد. گریه که میشود کرد تا کمی، شاید کمی، از این بو به ما هم بدهند. . 

 

من به شما سپرده ام.


13

قبلا فکر میکردم لجاجت های عجیب و غریبم تماما ارث پدری ست. تا اینکه الان واضح شد که چیزکی از مادر هم بهره بردم.

پدرم در حالی که به مادرم التماس میکرد که فلان کار را انجام بدهیم،  از مادرم جواب شنید که "این کار را انجام نمیدهیم، چون هفت سال قبل تو به حرفم گوش ندادی و انجام ندادی"!

دقت کردید؟! هفت سال قبل!


12

مادرم عادت به کم ندارد. از همان آدم هایی است که چایی را تا لبِ پارچ پر میکند.بله، به لیوان راضی نمیشود و با پارچ چایی می آورد. غذا را تا نهایت + یکِ ظرف پر میکند، به حدی که قطعا با ورود اولین قاشق چیزی از ظرف بیرون میریزد و همیشه هم شاکی است که چرا غذایت از ظرف بیرون میریزد؟! به قوانین فیزیک معتقد نیست بنظرم. حالا این روزها صبحانه تقریبا یک سنگکِ کامل به خوردِ من میدهد و تنها حسی که من دارم این است که چاق بشی چله بشی کرونا بیاد بخوردت»!


16

1. الف) هنوز صحنه اش در یادم مانده. صحنه ای که جنازه مطهر شهدای آتش نشان ساختمان پلاسکو را از زیر آوار بیرون میکشیدند و روی دست ها تشییع میکردند. نمیدانم در چهره سایر آتش نشان ها دقت می کردید یا نه؟! با غیرت و غرور جنازه های مطهر را روی دست میبردند. با یک دنیا هویت. هویتِ خدمت. هویتِ این کار مهم ترین کار دنیاست». حرف الکی نمیزنم! جدی میگویم این هویت را پیدا کرده بودند. انقدر که به هیچ چیز توجه نداشتند و مردم را کنار میزدند و . . قرینه زیاد دارم برای این حرف.
1. ب) 80 روز شده است؟! فکر نکنم. کمتر از 80 روز از شهادت حاج قاسم میگذرد. صحنه های بعد از شهادت را که یادتان هست؟! پُست هایی که مینوشتند را چطور؟! بچه هیئتی ها فقط پست مینوشتند؟! چه کسانی گریه میکردند؟! چه کسانی هویت پیدا کرده بودند؟! صحنه ها دور نیستند. مال همین چند وقت قبل اند. البته اگر یادتان باشد.
1. ج) پرستاران و پزشکان این چند وقت چه هویتی پیدا کرده اند؟! این که دیگر مال چند سال قبل و چند روز قبل نیست! مال همین روزهاست! تصویرگری این روزها با خودتان! کافی ست سری به همین خبرگزاری فارس بزنید. یا وبلاگ پرستارها و پزشکان یا از اقوامتان بپرسید یا .

 

2. کثرت اطلاعات و سرعت زندگی و فضای مجازی خصوصا، باعث شده است که حافظه ی تاریخی ما سریع از بین برود. 80 روز قبل چقدر دور است برایتان؟! وقایع اش خیلی نزدیک است؟! اگر درگیر کثرات شده باشید، خیلی دور نشان میدهد. همین مسئله باعث میشود که هویتی که به دست می آید پایدار نماند و ما به دوران قبل از آن واقعه برگردیم. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است! چند وقت بعد هم با حسرت از آن ایام یاد میکنیم و خاطره بیان میکنیم، همین!

 

3. ایام و وقایع، محل های رشد ما هستند. هر واقعه ای و هر پیش آمدی باید در ما رشدی ایجاد کند. ما باید بزرگتر و بهتر و خوب تر از قبل بشویم. حال ما باید قبل و بعد از پلاسکو می بایست متفاوت باشد. قبل و بعد ماجرای شهادت حاج قاسم ما نباید حال یکسانی داشته باشیم. همچنین همین مسئله ی کرونا! خصوصا آدم هایی که در متن ماجرا هستند! آتش نشان ها! مردم! پزشکان! این ها متن 3 ماجرای مذکورند. هویتی را که به سختی و جان کندن به دست آورده اند، اگر حواسشان نباشد، به بادی میرود!

 

4. وظیفه ما چیست؟! نگذاریم هویت و رشد به دست آمده از بین برود. حاج قاسم نباید فراموش شود. پلاسکو نباید فراموش شود. رشدی که در آن واقعه ایجاد شد نباید از بین برود. اگر ما در متنِ ماجرا بودیم، نباید بگذاریم این رشد در خود ما از بین برود. اگر در حاشیه بوده ایم، قطعا تشعشعات متنِ ماجرا ما را هم گرفته است و ما را کمی رشد داده است و نباید آن را از دست بدهیم. اما کار خاطره نگاری و خاطره نویسی و هویت دهی به ماجرا، کاری است که از عهده ی ما ها هم بر می آید. اگر پزشکیم، اگر رفیق پزشکی داریم یا در هر صحنه ای کسی را در حال خدمت میبینیم، میتوانیم آن صحنه را تاریخ ساز کنیم. حداقلش یک پست است! اما انصاف به خرج بدهیم و چیزهایی بنویسیم که به درد بخورد و کسی رغبت کند به خواندنش.

 

5. رشد شخصی خودمان فراموش نشود! حال ما قبل و بعد کرونا باید متفاوت باشد. نکند این واقعه هم بیاید و برود و ما همان باشیم که بودیم! این باختِ سه صفر در زمین خودی است. باور کنیم که باخت است! آن هم یک باخت سنگین! 


15

این روزها که خیمه ی سنگینی روی نرم افزار طاقچه زده ام و کتابهایی که خواب خریدشان هم برایم عجیب مینمود را دارم مفت خوانی میکنم، بیشتر مطمئن میشوم که نویسنده ها، بلاگرند! البته کثیرا جزو بلاگرهایی اند که وب نداشته اند. یعنی زمان آنها وب و اینترنت نبوده است کلا. مثلا همین صدرالمتوهمین خودمان که آخرش نفهمیدم پست های وبلاگش را کتاب کرد یا نوشته های کتابش را پُست! هر چه کتاب بیشتر میخوانم بیشتر مطمئن میشوم که ممکن است نویسنده ای مشهور لا به لای همین بلاگر ها دارد شه مینویسد تا شاید چیزی هم گیر خوشه چین ها بیاید! و بعد از خواندن برخی کتاب ها یادداشت میکنم که عزیز دل! حرفهای خوبی داشتی ها! ولی چرا چاپش کردی؟! وبلاگ میزدی مینوشتی اش دیگر! این حرفها ارزش چاپ نداشت انصافا»! انقدر پرت و پلا! انقدر سخیف! و انقدر برخی بلاگر ها نوشته هایشان خوب! و ارزشمند! و عالی. که ارزش چاپ دارند ولی منتشر نمیشوند.

نتیجه گیری اخلاقی این پست هم اینکه برخی وبلاگ ها واقعا کتابند و میشود جزو سرانه ی مطالعه به حساب بیایند! و برخی کتاب ها. بعله، خب دیگر چه خبر؟!


18

(حالا من صد مرتبه گفتم که کوتاه نویسی جزو اصول اولیه وب نویسی است، اما گوش کسی بدهکار نیست! خب با این مقدمه میرویم سراغ یک پست طولانی!)

 

1. شین را حدود یک ماه بود که آشفته میدیدم. آنقدر رابطه ای هم بین ما نبود که بشود از او پرسید چرا انقدر بهم ریخته است. نمیدانم فقط من متوجه این مسئله شدم یا کس دیگری هم فهمید، اما به هر حال هر بار که میدیدمش، آشفته بود و حیران و خیره به نقطه ای.

 

2. نزدیک انتخابات بود که در یک جمع سه نفره ای که شین هم جزوش بود، نفر سوم از من پرسید که فعالیت ی میکنم یا نه؟! جواب دادم که دوست دارم فعالیت کنم ولی .». شین نگذاشت جوابم تمام شود. با عصبانیت کلمات را پشت سر هم ردیف می کرد که آره، برو به درست برس! لابد کار مهم تر داری دیگه!» و از این قبیل حرفها. کل رابطه من با شین تا قبل از این پَرِش عصبی اش، شاید در حد سی چهل بار سلام و علیک بود و نه بیشتر. آن هم سلام و علیک، نه حال و احوال! بعد یک دفعه اینطور برخورد بکند، خب برایم سنگین بود. رافت اسلامی را مد نظر قرار دادم و با تمام قوا به او تاختم که شاید عمه ام مرده است. شاید پایم شکسته است. شاید منع از فعالیت انتخاباتی ام» و هزار شاید دیگر جلویش ردیف کردم که لامصب بگذار جمله ام تمام شود بعد دندانهایت را فرو کن به پاچه ام. فضا کمی سنگین شده بود. نفر سوم پرسید حالا واقعا چرا فعالیت خاصی نمیکنی؟!» و من که همچنان رافت اسلامی را مد نظرداشتم برای بیشتر شرمنده کردنِ شین با همان عصبانیتم جواب دادم که مگه نمیبینی شین وایساده اینجا که یقه ی منو بگیره! الان حتما باید جواب بدم؟!» و شین که کمی دید تند رفته بدون اینکه عذرخواهی کند چند جمله جلوترش به عصبانیتش اشاره کرد. حالا واقعا انقدر انتخابات مهم بود که بخواهد با مَنی که جز سلام هیچ رابطه دیگری با او نداشته ام، اینطور برخورد کند؟! با عصبانیت؟! بگذریم که من هم مثلا داشتم فعالیت میکردم اما سنخش شاید کمی با فعالیتی که او دوست داشت متفاوت بود . 

 

3. گروهی عضوم که شین هم عضو است. اوایل بروز کرونا تا همین چند روز اخیر، شین به شدت عصبانی و یقه گیرانه آمار و ارقام عجیبی از فوتی ها و وضعیت بیمارستان ها میداد و از وزارت بهداشت شاکی بود که چرا آمار را درست ارائه نمیکند. همین! یعنی کل شکایتش از بهداشت همین مسئله ی ارائه آمار بود. دادی میزد توی گروه که همسایه ها بیرون آمده بودند و نگاه میکردند! پست پشتِ پست که آمار ها غلط است و فلان فامیل ما این طور میگفت و آن یکی فامیل ما آن طور گفت و . . انگار مثلا بچه های داخل گروه همه دست اندر کار وزارت بهداشت بودند که سریع آمار ها را درست کنند! تنها کانال دریافت اطلاعات ما که او نبود، ما هم مسائل بیمارستان را پیگیری میکردیم و او چیزهایی داشت میگفت که . بگذاریم. بر فرض که اطلاعات او کاملا صحیح می بود، این مسئله خیلی واضح بود که ناامیدی خطرناک ترین بیماری است! حتی بر فرض که ناامیدی خطرناک ترین هم نبود، آن حجم عصبانیت، فقط برای مسئله ی آمار خب. در قاموس ما نمی گنجید! واقعا این وسط هیچ چیز مهمتری نبود که برایش انقدر عصبانی بشود؟!

 

4. از نظر من در هر دو مسئله شین تند رفته بود. جای عصبانی شدن و یقه گیری در دو مسئله انتخابات» و کرونا» وجود داشت و دارد اما این که چرا عصبانی بشویم مهم است. شین فقط عصبانی میشد! آن هم سر مسائلی که مهمتر از آن ها هم بود. بعد برای چه کسانی عصبانی میشد؟! تنها رابطه من با وزارت بهداشت، فلورایدی بود که ابتدایی پخش میکردند! من چه کاره ی وزارت بهداشتم آخر! ایضا خیلی ها مثل من در آن گروه. حالا شما هر چقدر هم که بخواهید روی مسئله آمار مانور بدهید و هر چقدر هم که بخواهید بگویید انتخابات مهم است، شین از نظر من دو جا که نباید عصبانی شده بود و اصلا وارد جزئیات این دو واقعه شدن برای حل شدن عصبانیتش بی معنا است. از نظر من احتمال اینکه او بخاطر همان یک ماه آشفتگی این طور نا به جا دارد عصبانی میشود کم نیست. آن یک ماهی که نمیدانم آخر کسی از او پرسید چرا آشفته است یا نه؟! آن یک ماهی که هر موقع او را میدیدم از دست خودم ناراحت بودم که چرا انقدر با او رابطه ندارم که از او بپرسم چرا انقدر ناراحت است؟! آن یک ماهی که از حلقه دور و برش کسی را پیدا نکردم که از او خواهش کنم برود علت آشفتگی اش را بپرسد تا اگر کاری از دست ما بر می اید کاری کنیم. آن یک ماهی که . فکر کنم کم کاری کردم در آن. . 

 

5. من سگِ کی باشم که بخواهم بگویم شین اشتباه رفته است و من درست میروم. خدا شاهد است که خودم را خاک پای شین هم نمی دانم! من فقط ناراحتم از خودم. من فقط میخواهم بگویم گاهی حل مسائل عصبانیت سرِ کرونا و انتخابات، ریشه های دیگری ممکن است داشته باشد که ربطی به خودِ کرونا و انتخابات نداشته باشد. من فقط میخواهم سرِ خودم داد بزنم که چرا آن یک ماه کوتاهی کردم. من فقط میخواهم بگویم گاهی علت خوشحالی و ناراحتی نه آن چیزی است که شخص بروز میدهد و چیزی است ورای بروز و ظهور او که شاید خودش هم به آن ملتفت نباشد. مثلا همین که من خودم امشب از خواب خوشحال بلند شدم و خوش برخوردم و خیلی بَشّاشم و خیلی مرد رویاها هستم و جنتلمن و خفن و فلان، نه بخاطر تربیت خوب خانوادگی و خودسازی های بلند مدت و نظام اقتصادی صحیح کشور است، من خوشحالم چون خواب دیدم عقد کردم! همین. دنبال تحلیل خفن برایش نباشید. آورین.

 

6. حالا علت ترس و شجاعت، امید و ناامیدی، عصبانیت و آرامشِ مردم در برابر مسئله کرونا چه چیزهایی میتواند باشد؟! مردم به کنار، خود ما چرا این حس ها را داریم؟! واکاوی کنیم بد نیست. شاید این وسط فهمیدیم که عه، خیلی مثلا فلان خصلت را داریم و افتادیم دنبالش تا تقویتش کنیم و یا درمانش کنیم. این که وزارت بهداشت و کادر پزشکی چه میکنند را هم پیگیری کنیم، اما یادمان نرود، همین مسائل و وقایع باید ما را رشد بدهند. رشد ما در مسئله کرونا چه بود؟! پایان باز تمام نکنیم این پست را! رشد ما در مسئله کرونا چه بود را بنویسید. بنویسید و یک جا ارائه بدهید. بگذارید چکش بخورد. بگذارید مسئله شود! بگذارید گفتمان شود و از این حرفها. خلاصه پشت گوش نیندازید. ممنون از همکاری خوب شما در این پست. به امید همکاری های بیشتر در پست های آتی!


17

کل سال تمرکز کردم و کوچیکتم کوچیکتم» گفتم که الان جواب بشنوم شناسنامه ای سنت از من بیشتره و تو باید عیدی بدی»؟!

من که اصلا کینه ای نیستم ولی تا اندازه سی تومان نرخ مصوب عیدی امسال به علاوه ده تومان جریمه دیرکردِ عیدی، به ماشینش خسارت نزنم از پا نمی نشینم! 


20

1. حدود 7 سال قبل بود که کمی کار با فتوشاپ را یاد گرفته بودم و طراحی میکردم. طراحی که چه عرض کنم! سارا پنج ساله از تهران سه یک از من در طراحی جلوتر بود. هر چقدر در طراحی افتضاح بودم در اعتماد به نفس خوب بودم. همان طراحی ها را برای فروش گذاشتم در وبلاگی. و این آغاز ورود من به وبلاگ بود. خجسته باد این ورود. تبریک به تو، تبریک به شما، تبریک به همه!

 

2. گذر یک طراح واقعی به طراحی های آبکی من افتاد. پیشنهاد داد که اولا برو طراحی یاد بگیر ثانیا دعوت نامه بیان برات میفرستم برو حال کن. و من رفتم حال کردم. بلاگفا را ترکاندم و آمدم بیان. ورودم به بیان موجب اشنایی با چند وب شد. خب، منم تا حالا ندیده بودم خانم مذهبی وب بنویسد و بعد یک آقای مذهبی برایش کامنت بگذارد. خون خونم را میخورد. میجوید. له میکرد. و بعد قورت میداد. دیدم از من طراح بیرون نمی آید، وب طراحی را معدوم کردم و یک وب جدید زدم، بسیار بنیان افکن! گفتم که اعتماد به نفس خوبی داشتم! همه را هم دعوت کردم به اولین پستم راجع به اینکه مسلمان، حریم نگه دار! مسلمان، حرمت نگه دار! مسلمان، فاصله شرعی را رعایت کن! اگر همان موقع به حرفم گوش داده بودند و فاصله شرعی را رعایت میکردند الان مبتلا به کرونا نمیشدیم. هر چه میکشیم از این فاصله است. قصه درد مرا فاصله ها میفهمند. اگه فاصله افتاده و ادامه تیتراژ دلنوازان.

 

3. اعتراف میکنم، شرمم باشد، ولی من هم جزو همان هایی بودم که رفتم به خیلی ها پیام دادم لطفا به وب من سر بزنید. این یک تکه ی ننگین است در تاریخ طلایی وب نویسی من! بعد جالب اینجاست که آن دوران همه هم می امدند! مثل الان نبود که سه سال طرح دوستی بریزی تا شاید طرف نگاهی به پستهایت بیندازد :)) الان و در این زمانه سر زدن به وبلاگ همدیگر» ها بوی جوراب گرفته. آن زمان همه آمدند. تابستان هم بود، همه بیکار! هنوز وی چت نیامده بود. یک دفعه با پست اول، وبلاگم پر رفت و آمد شد. شروع طوفانی داشتم. باید در همان اوج خداحافظی میکردم ولی ادامه دادم. در قسمت سوم چون اشاره نکرده بودم که اعتماد به نفس بالایی دارم، باز هم اشاره میکنم. دیدم من که این همه مخاطب دارم و همه هم می روند و می ایند، پس چرا از این ظرفیت فوق العاده عظیم استفاده نکنم؟! یک طرح پیشنهاد دادم که اصلا دوست ندارم در موردش صحبت کنم. من یک جوان تازه به وب رسیده بودم. محیط را نمیشناختم. . دومین نقطه ننگ را هم رنگ امیزی کردم. استقبال خوبی هم شده بود ظاهرا، ولی میدانید؟! دنیای واقعی با مجازی فرق دارد. در دنیای مجازی تو نمیتوانی یقه ی کسی را بگیری که چرا کارت را انجام ندادی؟! چرا که او پیامت را سین نمیکند اصلا. یا خیلی منت بگذارد به سرت میگوید که وقت نکردم انجام بدم. بگذریم! مجبور شدم وب را بترکانم.

 

4. روند پیشنهادهای من و ترکاندن وبهای من با توجه به اعتماد به نفس بالای من و توقع بسیار بالای من تا همینک ادامه داشته است، من! منِ آخرِ به علت ایجاد سجع در کلام بود. نگفتم طناز هم بودم؟! خب نقطه ننگ سوم را هم اضافه کنید. خب طناز پنداری هم شرمم بادِ» سوم است. چه شد؟! 7 سال گذشت. 7 سال یک عمر است. گاهی خودم را میگذارم جای نویسنده های دیگر وبلاگ ها. خفن ترینشان کدام است؟! نفس کش. واقعا اگر جای او بودم و این همه مثلا فالوئر داشتم و کلی دیده میشدم، اقناع میشدم؟! مگر آمده بودم که دیده بشوم؟! مگر آمده بودم لایک و دیس لایک بگیرم؟! یا پزِ تعداد فالوئر هایم را بدهم؟! 7 سال قبل اولین پستم این بود که در وبلاگ دنبال چه میگردیم؟! که یکی از نتایجی که بر این سوال مترتب میشد این بود که باید فاصله را حفظ کنیم. 7 سال بعد دارم هم همان سوال را میپرسم. از خودم. از شما. از همه. دنبال چه میگردیم؟! در این وبلاگ. در این زندگی مجازی. جواب هم دارم!

 

5. گاهی اوقات توقع بالا زندگی را به کام ما فلان. گاهی اوقات هم پررنگ شدن بیش از اندازه مسئله ای زندگی را فلان. این دو تا را باید رعایت کنیم. چطور چیزی برای ما پررنگ نشود؟! از دیگر مسئولیت هایمان نزنیم. ما هزار کار برای انجام دادن داریم و وقتی روی یکی فقط، تمرکز میکنیم زندگی فلان. نکنیم! خب چه کاریست این همه تمرکز؟! مثلا انقدر روی طب سنتی تمرکز میکنیم که توقعمان بالا میرود و این توقع برآورده نمیشود و کتاب میسوزانیم و زندگی را به خودمان و دیگران فلان! یا بدون ماسک میرویم عیادت بیمار کرونایی که ثابت کنیم طب سنتی فلان! توقع بالاست دیگر! از یک جایی میزند بیرون و این شکلی خودش را نشان میدهد. بلاگری هم همینطور است. توقع اگر بالا نباشد، اگر از دیگر مسئولیتهایمان نزنیم، خیلی فضای بلاگ ممکن است شیرین شود و زندگی بهمان. بعد از هفت سال بلاگری و زندگی این را به شما میگویم.ما منظومه ای از وظایف داریم که رها کردن یکی، پر رنگ تر شدن دیگری را به دنبال دارد و این زندگی ما را به یک سمتی که نباید میکشد و مشکل زا میشود. و این بلاگری ما را تکرار جمله قبل. آن وقت با این نکته ی طلایی دیگر وب تعطیل نمیکنیم الکی مثلا و یا از زندگی لفت نمیدهیم الکی مثلا و زندگی و بلاگری ما بهمان. این نکته را غنیمت شمریدش عزیزانم! والتمام


23

طبع ها و سلایق و روحیه ها و خانواده ها و محیط زندگی ها و رنگ پوست ها و خیلی چیزهای دیگر در انسان ها با هم متفاوت است ولی این اصلا دلیل نمیشود که انسان به مرحله ای برسد که بی کاری را بپسندد. حتی پذیرفتن س هم درد دارد! اصلا درک نمیکنم اینهایی را که داد میزنند کاش سه ماه تعطیل بشویم و فلان کنیم! خب، این هم از تعطیلی! من که رسما دارم بچه طلاق میشوم! خواهرم به چشم یک شغال به من نگاه میکند که دور و بر قلمرویش اگر بچرخم مثل شیر میدَردم! پدرم در قامت یک سوفیست قهار وارد کارزار شده و به بدیهیات اولیه شک میکند و من؟! دنبال یک خوراکی جدید میگردم که کوفت کنم و این درد و غم ها را پایین ببرم. ضمن اینکه کلی تکلیف درسی سرم ریخته و توی گروه هم اعلام کردم که از برنامه عقب هستم و یکی پیراهنش را درآورد و آتش زد و گفت من جلوی حرکت قطار گروه را میگیرم تا تو برسی و گفتم بابا انگشتتو دربیار پطرس! ضمن همه ی اینها دارم از بی حوصلگی میمیرم! کرونا ما را نکشت، بی حوصلگی ما را کباب کرد. و تو چه میدانی آنه شرلی که کلی کار داشتن و بی حوصلگی چیست؟! و تو چه میدانی سوباسا که چشمت به چراغ های وب ها خشک شود که شاید یکی روشن شود و دریغ و افسوس. و تو چه میدانی چندین و چند صوت گوش نکرده چه فشار روانی دارد سمندون! حالا این هم از تعطیلات. تعطیلات و کوفت! تعطیلات و مرض! البته فکر کنم این قسمت تعطیلات و مرض» شرح ما وقع بود، ولی خب به هر حال تعطیلات و مرض! دق کردگانیم.


22

گاهی وقتها آدم حسی دارد که دوست دارد به کسی بگویدش و آن شخص را هم در آن حس با خود همراه کند. مثل تک بیت قشنگی که پیدا میکند و دوست دارد با ذوق به رفیقش نشان بدهد و رفیقش هم ذوق کند. 

الان هم یک به عدد رفیق نیازمندم که عکس شهید را جلویمان بگذاریم و تا جان داریم گریه کنیم. اما خب چه میشود کرد؟! باید با کمبود ها ساخت و به اشک های قضا، یک قضای چهار ساعته اضافه کرد.

ما کمتر از حد بضاعت گریه کن بودیم / بیش از نماز یومیه اشک قضا داریم


21

من الان می بایست طرح یک عملیات جدید برای هدر نرفتن خون سردار را به برادران عراقی خودم توضیح میدادم یا اینکه فیش نکته هایی که در جلسه فردا به سید حسن نصرالله باید بگویم را تنظیم میکردم یا مثل یک سرباز ساده ساده لب مرز از . . نه اینکه از بی تابی در خودم مچاله بشوم و مچاله تر بشوم و مچاله تر. من الان می بایست کربلا باشم، نه؟! من می بایست . 

خدایا! من راضی ام. غلط میکنم شکایتی بکنم. من که از قدیم میگفتم بیچاره را بیچاره تر کن، آواره را آواره تر کن. فقط این حجم بی تابی را نمیفهمم. دلیلش را نمیدانم. همین. ارادت مند شما، باران!


24

1. تو هم که همه اش عجله داری» وصفی است که برایم ذکر میکنند. یاد گرفته ام کار را مثل تمساح یک دفعه گاز بزنم و تحویل بدهم. ظریف کاری ببینم جیغ میکشم.

 

2. اگر نمیدانید بدانید که من دو شخص را در زندگانی دشمن میدارم که اولینش روانشناس ها هستند ولی چون جو افتاده بود و مفت بود، من هم رفتم پیش روانشناس که آزمون بدهم و شخصیتم را بشناسم. نصف ضربه هایی که در این اجتماع خوردم سر همین از روی جو جایی رفتن ها بود. سرِ جو رفتم آزمون دادم که ببینم چه شخصیتی دارم. با توجه به موضع انکار سنگینی که نسبت به این قشر زحمت کش داشتم و دارم، نشسته بودم تا شخصیتم را جایی اشتباه گزارش کند تا رنگ فلان که ذکرش در شان وبلاگ نیست را به سی و اندی سال زندگی اش بپاشم! وسط های گزارش شخصیتم فرمودند: اصلا اهل کارهای هنری نیستی و این در زندگی آینده ات مشکل ساز میشود و زنها اهل هنر هستند و تو محلی از اعراب برای هنر قائل نیستی و آدم بشو». من که آتو گیر آورده بودم گفتم: حاجی کجای کاری که شعر میگم»! حالا سر جمع سه تا غزل گفته بودم، آن هم با مدد کائنات، ولی خب آدم این جور وقتها نباید کم بیاورد. لحظه ای درنگ کرد و فرمود: بخاطر شخصیت پررویی است که داری و شعر گفتی که بگویی من هم بلد هستم شعر بگویم و جلوی بقیه کم نیاوری». انتظار این تحلیل را نداشتم. سر به جیب مراقبت فرو بردم و درنگ کردم در حرفش. شاید حرف بی جایی هم نزده بود.

 

3. برخی شخصیتها نمیدانم چرا انقدر ظریف کارند و یواش! یک خط میخواهد بنویسد یک روز طول میکشد. آرام. یواش. غذا که میخورد اول سفره را پهن میکند، بعد خرده نان های سفره را یک گوشه جمع میکند، بعد رو به قبله مینشیند، بعد غذا را بو میکند و بعد تعریف و تمجید میکند از غذا و بعد تشخیص میدهد که مزه تندی که حس کرده است مال چه چیزی است و از آشپز راجع به رمز موفقیت ش میپرسد و من؟! خب طبیعی است که تا او دارد غذا را بو میکند من غذا را تمام کرده ام و منتظر نشسته ام غذا تمام شود و ظرفها را بشورم یا بشویم، هر کدام که ادبی تر است. ما اینجا بی ادبی نداریم. 

 

4. و جالب اینجاست که همین شخصیتهای پاراگراف قبل را خیلی دوست دارم. نمیدانم چرا! همین یواش کار های ظریف را! همین ها که معمولا ساکتند و چرت و پرت های مرا با جان دل گوش میدهند و آخرش لبخند مونالیزا را تحویل میدهند. چند تا از این رفقا دارم؟! الله اعلم. حس میکنم بلاگرهای مورد علاقه ام هم این خصوصیت را دارند! سالی یک پست میگذارند ولی انقدر من حال میکنم که ایام قرنطینه است و مجبورم راجع به آن ها بنویسم. رفت و امد با اینها آرامش می آورد، به خلاف من که همیشه عجله دارم». مگه نه؟!

 

5. خواستم نام ببرم ولی خب! دست و پایم بسته است. 


29

بیایید با ده سال سابقه تاهل برایم بنویسید "بعضی بی قراری های قبل از ازدواج، بعد از ازدواج هم هستند و برطرف نمیشوند! دنبال یک راه حل باش که ازدواج فقط یک مسکن موقت است و دوباره چند وقت بعد از ازدواج بی قراری ها سر باز میکنند" . بیایید از راه حل های پیدا کرده بنویسید و بگویید علت بی قراری چیست و راه حلش چیست؟! بیایید بگویید شما هم گاهی اوقات خیلی بی تاب میشوید. بیایید بنویسید یک جوری که من گمان نکنم فقط من مشکل دارم و خیلی بی قرارم و بیش فعالم و بروم سر به فلک بگذارم و بمیرم! نکند واقعا من فقط الکی مشکل دارم؟! 


28

من هنوز هم در حکمتش مانده ام. کاری را که خیلی برایش فکر کرده ام خراب میشود و کاری که هیچ فکری برایش نکرده ام خوب جلو میرود. گاهی حس میکنم خدا میخواهد بگوید زیاد تند نرو! من نخوام نمیشه». نکته ی جالب تر این است که این نکته فقط برای من است گویا! یعنی دور و بری ها خیلی این شکلی نیستند و کاری که رویش فکر کرده باشند را بهتر انجام میدهند، برعکس من. چه میشود کرد؟! گاهی بساط عشق خودش جور میشود و گاهی به صد مقدمه ناجور. .


27

1. اوصیکم عبادالله و نفسی بتقوی الله و نظم امرکم. و نظم امرکم. شما را به امام حسین و نظم امرکم! اندک پدری داشتیم سر همین نظم امرکم های شما دارد در می آید. من هم ماخوذ به حیا که در مواجهه با نقض نظمِ امرکم صدا می آید از دیوار و از ما در نمی آید» ولی قاطی کنم گاز میگیرم! گفته باشم.

 

2. من یک درصد هم فکر نمیکردم کاری را به مردی 25 ساله، 30 ساله، 35 ساله و حتی 40 ساله بسپرم و مجبور باشم روزی هفتصد بار پیگیر باشم! مگر زیر قول ها زدن و فراموش کردن ها کارِ بچه های دبستانی نبود؟! شما را به امام حسین زن گرفتید، شوهر کردید، عاشق شدید، فارغ شدید، همان اول ادا و اطوار دربیاورید که سرمان شلوغ است و قبول نکنید کار را، نه اینکه بعد از سه بار گفتن نه مطمئن باش یادم نمیره»، برای بار هفتم موضوع را فراموش کنید! اسم تنبلی ببخش سرم شلوغ بود یادم رفت» نیست! هیچ توجیه دیگری از جمله این که خودت متاهل میشی میفهمی» پذیرفته نیست! با این جمله خودت فلان میشی متوجه میشی» تا الان هفتصد بار سر من را گول مالیدید و ششصد و نود و نه بار بعدا فهمیدم که تنبلی کردید و چرت میگفتید و فلان! مراتیکه! 

 

3. میفرمود شیبتی سورة هود لمکان فاستقم. باید صبر کرد، نه به تنهایی بلکه جمعی. آدم نه تنها خودش باید خوب باشد، بلکه باید سعی در خوب ماندن و بهتر شدن دور و بری هایش هم باشد. لذا هر چند که دوست دارم ذره به ذره پاچه ی بی نظم های دور و برم را گاز بزنم، اما مجبورم لبخند دیپلماتیک تحویل بدهم و بگویم اشکال نداره» که ناراحت نشوند و دلخوری پیش نیاید. حتی بالاتر بروم، دلم بسوزد و از روی مهربانی کمک کنم. حق با من است و آنها بی نظمی کرده اند، اما وظیفه چیز دیگری است و باید مدارا کرد. آیِ مادر مهربان خانواده.

 

4. ولی من آخر روی زبان اینها فلفل میریزم! تا نباشد چوب تر، فرمان نگیرد . ! 


26

1. قیاس اقترانی شکل اول را میچیند. الف ب است. ب ج است. الف ج است. عقل تصدیق میکند و به دست فرمان میدهد که به نتیجه عمل کند و در گوش مادر بزند»! دست با تعجب دل را نگاه میکند و کسب تکلیف میکند. دل، دلِ همراهی با فرمان عقل را ندارد و تقاضای بازبینی قیاس و مقدمات آن را دارد. عقل دوباره همان نتیجه را به خوردِ دل میدهد و دل، دل دل میکند که به فرمان عقل صحه بگذارد یا رد کند. نهایتا رد میکند. دعوای دل و عقل بالا میگیرد. دست بلاتکلیف می ماند. مجمع تشخیص مصلحت نظامی هم که نیست داوری کند. دعوا همینطور پرونده باز میماند.

 

2. چشم، میبیند و به دل چشمک میزند که گزینه مورد نظر است بنظرم»! و دل، با استحکامِ نظری که تا به حال در خود ندیده، داد میزند که بله عزیزم، من عاشق شدم» و درخواست کتبی به عقل میدهد که تدابیر لازم جهت وصال به معشوق مورد نظر را فراهم کند. عقل، از بالا به صحنه نگاه میکند. معشوقی را میبیند که از فضایل هیچ و از رذایل همه را دارد. عقل، عاقلانه شروع میکند به حرف زدن با دل، و دل؟! محکم سر جایش ایستاده که یا معشوق یا افسردگی میگیرم پدرت دربیاد». عقل زیر بار نمیرود. دل کوتاه نمی آید. مجمع تشخیص هم که نداریم، دعوا پرونده باز باقی ماند.

 

3. دعوای دل درست میگوید یا عقل؟!» همچنان بر روی میز وجودی انسان باز است. انسان به عقل و دل التماس میکند که یک جا این دعوا را کنار بگذارید، ولی مگر گوش میکنند؟! هر چند وقت یک بار، انسان به این پرونده باز نگاه میکند و همه اش درد میگیرد که در این دعوا چه کند؟! هر دفعه موضوعی پیش می آید و رای به نفع یکی صادر میشود و انسان به همان رای عمل میکند اما بعدا میبیند که ای داد بیداد! قاضیی رای اشتباه صادر کرده است و انسان خاک بر سر شده است. پس چه باید کرد؟! راه حلی هم در این دعوا داریم؟! اصلا معیاری برای داوری بین این دو موجود، وجود دارد؟! آیا امکان دارد که عقل و دل تطابق صد در صد با هم داشته باشند؟! چطور باید به سمت حل کردن این دعوا حرکت کنیم؟!

 

4. ما ها وقت فکر کردن به این سوالات را نداریم. کارهای مهم تر داریم. برویم به کارهای مهمتر برسیم عزیز جان.


31

من را کشید کنار و شروع کرد به درد و دل کردن. دلم گرفت. آمدم بنویسم اصلا ناف ما را با حاشیه بسته اند که دیدم

آفتاب آمد دلیل آفتاب. اصل و فرع را گاهی گم میکنیم. فرقی نمیکند مسئله چیست، فقط داریم دعواهای خاله خانباجی گونه انجام میدهیم و خوشحالیم که خط انقلاب را مثلا حفظ میکنیم، یا خط هر کس دیگری را. 

قرار بود چند تا بسته فکسنی یا فکستنی به مناسبت نیمه شعبان بین خانواده های کم بضاعت تقسیم بشود. حالا مگر این بسته چه دردی از آن ها دوا میکند؟! هیچ. فقط نیمه شعبان بود و دل ما هم خوش که شاید بشود کاری بکنیم، کنار هزاران هزار نفری که دارند این کار را انجام میدهند. همین. نه بیشتر. بسته ها پخش نشده حاشیه ها شروع شد! آن یکی از گوشه ای زنگ میزند که این کار شما ضربه به اعتبار ما میزند! دیگری از فلان مسئول میخواهد دعوت کند. فلانی ناراحت است که چرا . . نه مخالف گزارش کارم، نه مخالف عکس گرفتن و نه مخالف تشکیلاتی عمل کردن و نه مخالف هر حرکت عقلایی دیگر، من فقط مخالف حاشیه ام! یک بسته ارزش حاشیه ندارد! یک بسته ارزش ذره ای ناراحتی بین بچه ها را ندارد. بچه شیعه مگر با بچه شیعه سر حاشیه کلنجار میرود؟! هان؟! از کی تا حالا؟! 

من را کشیده کنار و میگوید فکری بکن. من چه کاره ی ماجرایم؟! من همان شخصیت پشت پرده ی ماجراهایم که هیچ غلطی نمیکند اما همیشه هست ولی نه در بطن ماجرا که در حواشی و یک روز یک رومه نگاری عکس او را چاپ میکند و تیتر میزند مرد همیشه پشت پرده» و همین. و همین. و همین. کار مال همانی است که من را کشیده کنار و امشب درس اخلاق برایم گذاشته بود. نه که بخواهد من را وعظ کند یا منبر برود یا ادا دربیاورد که نه اهل این حرفهاست و نه سوادش را دارد. فقط میگفت فکری بکن. امیدش به من بود؟! عمرا! امیدش به همان هایی بود که داشت آخر کلماتش میگفت. میگفت به حق امیرالمومنین که درست بشه» و من ذره ذره پای اعتقادش مُردم! من مُلدم آقای قاضی! اون خیلی خوبه! خیلی. اون اصله. من فرع هم نیستم. من اصلا نیستم.  


30

تا تعین در هم نریزد و خرد نشود تکامل حاصل نمیشود».

چند روزی بود داشتم به مسئله تعینات» فکر میکردم که امروز با این جمله شهید مطهری مواجه شدم. میدانید تعین چیست؟! تعین، بند است. تعین، سلسله است. تعین، زنجیر است. تعین، قید است. اصل تعین و قید خوب است و آدم بی قید را کسی قبول ندارد و دوست ندارد. اما این که این قید چه چیزی باشد مهم است. این که چگونه با این قید تعامل بشود مهم است. تقید به خانواده خیلی خوب است و کسی که مقید به خانواده نباشد میشود بی خانواده، اما تقید بیش از اندازه به خانواده و محبت نا به جا، آدمهایی را درست میکند که بخاطر حفظ مثلا جانِ پسرشان، پسرشان را از رفتن به صحنه دفاع منع میکنند و خاک وطن را به ترس میفروشند. میبینید؟! همان تقید به خانواده ای که اگر کسی نداشت بی خانواده میشد، اگر در مواجهه با امری مهم تر ظهور پیدا کند انسان را ترسو می نمایاند و خائن. حالا لازم نیست صحنه را انقدر هم جنایی بکنیم، روزمره با خیلی از این تقید ها درگیریم. من مقیدم حتما صبح ها آب پرتقال بخورم و اگر نخورم» عمرا اتفاقی بیفتد! ولی چون بدنم را عادت نداده ام، سردرد میگیرم، الکی! بعد همین قید میشود شرط ازدواج و اگر شوهر بنده خدا توانایی تامین روزانه سه لیوان آب پرتقال اصل را نداشته باشد، از گزینه های مطلوب حذف میشود. خیلی مسخره شد؟! همین است. قید های ما هم گاهی اوقات همین قدر مسخره است؛ منتهی چون خیلی فراگیر است و همه به این قیدِ مسخره ی ما مقیدند، مسخره بودنش خوب جلوه نمیکند. ان شاءالله چند سال دیگر که برای نوه هایمان داشتیم تعریف میکردیم از این قیدها، نوه هایمان که با تعجب پرسیدند واقعا؟!» و ما گفتیم رسم بود دیگه»، متوجه مسخره بودنش میشویم. این خط و این نشان!

این کلیاتش! جزئی تر و مصداقی تر هم میشود نوشت. ولی فکر کنم هرکس میتواند خودش بنشیند و مصادیقش را پیدا کند. مصادیق تعینات خوب و تعینات بد. بعد بنشیند خوب ها را محکم تر کند و بد ها را پاره! لیکن گفته بودم دیگر، ما وقت این کارها را نداریم. برویم به کارهای مهم ترمان برسیم عزیز جان.


33

چند سالی کوچکتر است. دارد ناله میکند و نق میزند و درخواست میانجی گری دارد از من. میانجی گری به برداشت خودش، یعنی حق را به او بدهم. پیشنهاد دادم که این دفعه فقط شنونده باشم و ببینم چه میگوید و هیچ توجیه و تاویلی نیاورم. قبول کرد. تذکر آیین نامه ای دادم که انتظار الکی نداشته باشد با شنیدن حرفهایش حق را به او بدهم. باز هم قبول کرد. تا فردا خدا چه بخواهد.

اما لابه لای حرفها گفتم: فارغ از این بحث ها، من میخواستم مشکل را ریشه ای حل کنم. آن چیزی که باید محور باشد، محبت است. مادامی که محبت نباشد، شنیدن این حرفها و گفتنش فقط مُسکن است». گفت حرف محبت را نزن و بحث را عوض کرد. نخواست بشنود که باید دوست داشته باشد، همانی که خیال میکند در حقش اجحاف کرده است را. حقش را باید بگیرد، اما مدار محبت امیز بین دو طرف را نباید بهم بزند. خب قطعا آدم ابله نیست کسی که به او ظلم کرده است را بخاطر ظلمش دوست داشته باشد، اما نباید قدرنشناس هم باشد و بخاطر هزار و یک خصلت دیگرش او را دوست نداشته باشد! یک خصلتش ظلم است، اما هزار و یک خصلت دیگر دارد که بخاطر آنها ارزش دارد که دوست داشته شود. نخواست این ها را بشنود. هرکسی هم شاید کشش این حرفها را نداشته باشد. اشتباه از من است که هدر میدهم بعضی حرفها را.

محبت اصل است. محبت نقطه کانونی است. در ازدواج همین را میگویند. در خانواده هم همین را میگویند. در دوستی هم من همین را میگویم! در انسانیت هم. اما کو کسی که بفهمد و بخواهد عمل کند؟! ابله باشیم؟! نه. ولی دوست داشته باشیم. همانی که اذیت کرده است ما را. چون دوست داشتنی است! روی این باید فکر کنیم. و عمل کنیم.


34

1. فانتزی بازی که کار نوجوان ها نیست فقط. من هم فانتزی بازی میکنم. مثلا فانتزی من این است که با تمام خوبی هایی که نظام آموزشی فعلی دارد، طرح نظام آموزشی نویی دراندازم که در آن، نیاز محور اطلاعات را به خورد شخص بدهم. الان کلی اختلاف اقوال و شقوق و فروض مختلف تحویل میدهند که چه؟! حالا شما ندانید فلات ایران چند متر است، به جایی ضربه میخورد؟! این اطلاعات نیاز شماست؟! عوضش در نظام اموزشی باران، شما را پرت میکنیم در یک زمین، بی هیچ گوشی و امکانات و تکنولوژی. ماییم و بیل و مقداری تخم و ریشه گیاه و کمی جک و جانور. دو هفته در این زمین دست و پا میزنیم و هر انچه نیاز است را یاد میگیریم و یاد میدهیم. یاد میدهیم چطور باید کاشت، داشت، برداشت. یاد میدهیم چطور میشود تفریح کرد بدون تکنولوژی. یاد میدهیم که آدم های اطراف، آدمند! یاد میدهیم خدایی هست و نمازِ سر زمینی هم هست. یاد میدهیم که خواص آب چیست. یاد میدهیم چطور باید خورد و چه چیزهایی را باید خورد. یاد میدهیم . . اوه! چقدر چیز بدرد بخورد داریم که یاد بدهیم.

 

2. فکر کنم خیلی ها با اختلاف اقوال و فروض متعدده مطرح شده در کتب مشکل داشتند و اطلاعات آن ها را بیهوده میدانستند. خیلی ها این درد را فهمیده بودند. و شاید خیلی ها همین طرح نظام اموزشی باران را داشتند و دارند. اما همه این ها فانتزی است و فانتزی هم می ماند. در دنیای واقعی، ما با آدمهای زیادی رو به رو هستیم که حجم عظیمی از اطلاعات بدرد نخور را این بار نه به اجبار خانواده و سنت و حکومت، که به اختیار و با لذت خود به دست می آورند. رقص فلان بازیگر. دست و پای عجیب فلان کارگر. نحوه تولید چیپس از سیب زمینی. مرامِ این پسر چقدر لایک دارد؟! زبان نفهمی، بیماری مشترک انسان و حیوان است یا خیر؟!

 

3. باید فکر کرد که چه میشود انسان پا روی فانتزی های خودش میگذارد و درس عبرت نمیگیرد از مسیر اشتباهی که بارها رفته است؟!


37

دو راهی بهشت و جهنم مال باکلاس هاست. ما اینجا دو راهی جهنم - جهنم داریم! پدرم یک چیزی میگوید و مادرم صریحا با آن مخالفت میکند. حرف هر کدام را گوش بدهم دیگری ناراحت میشود. ده مرتبه گفتم دعوای خانوادگی شما به من ربط ندارد، گوش نمیدهند که! :( 


36

خروج را دیدم. مثل تشنه ای که منتظر آب است، مثل مادری که چشم انتظار از راه رسیدن پسر سربازش است، مثل انتظار شما برای پست گذاشتنم(!)، منتظر یک پایان سنگین بودم ولی ناکام از فیلم خروج پیدا کردم! فکر کنم ده بیست درصدِ اخر نوار را کلا بریده بودند. خیلی پایان باز بود! انفتاح عجیبی داشت. هر چقدر توی فیلم داشتم همراهی میکردم و حال میکردم، آخر فیلم فحش میدادم و با فحش هایم حال میکردم! انتظار داشتم آخر فیلم فرامرز قریبیان با تراکتور از روی رئیس جمهور رد شود، لیکن حاتمی کیا شلنگ به انتظاراتم گرفت و آن را شست و روی بند پهن کرد. حداقل یک چَک ناقابل هم توی گوش مشاور رئیس جمهور نزد! بابا دم خیابان پاستور که میشد یک تُف بکند! آن را هم نکرد! خالی خالی. پایان باز. خیلی باز. با بازی کامبیز دیرباز. هم اکنون در فیلیموهای سراسر کشور.


35

گاهی اوقات، فکر کردن نه تنها فایده ندارد بلکه فقط به زندگی ضربه میزند و بیشتر فکر کردن ضربه بیشتر! فکری که آن همه خوب است، اگر بی ضابطه باشد ثمرات مخربی میتواند داشته باشد و گاه باعث میشود آدم نتیجه های عجیب و غریب بگیرد.

  • مثلا انسان اگر خیلی ازدواجی باشد و در همین حین ازدواجی بودنش بلاگر هم باشد خدای نکرده، پستهایی مینویسد که گرگ بیابان نبیند و وحوش نشنوند! گاهی سقف انتظارات از همسر را چهار پنج طبقه بالا میبرد! بعد همین مطلب، چون به نوشتار درآمده است و رویش فکر کرده است، پیش فرضش قرار میگیرد و اصل مسلم تلقی میکند و لایتغیر! و دفعه ی بعدی که ازدواجی بودن اش دوباره گُر بگیرد، روی بنایی که قبلا ساخته، طبقات جدیدی بنا میکند و نتایج عجیب تر و غریب تر میگیرد! بعد نگاه میکنی میبینی نوشته است که بنظرم انتخاب اسم برای بچه، منافات دارد با آزادی و اختیار بچه»! او کجاست؟! طبقه 450 از برجِ انتظاراتی که ساخته است! خواستگار بدبخت یا آن دختر بدبختی که او به خواستگاری اش رفته، کجاست؟! بچه ی بدبختش کجاست؟! همکف! بعد 5 ماه از ازدواجش که گذشت می آید مینویسد کاخ آرزوهایم به همکف 45 متری تبدیل شد و آنچه میخواستم نشد» و فلان! 
  • مثلا مینشیند با خودش فکر میکند که هیچکس او را دوست ندارد و روابطش با بقیه درست نیست و فلانی چرا انقدر محبوب است و فلان! بعد طبقات بعدی را روی این تفکراتش میچیند و کوتاه هم نمی آید! بعد میزند وبلاگش را می ترکاند و دیلیت اکانت میکند و جواب تلفن ها را نمیدهد. 

من واقعا توصیه ام اینجور وقتها این است که فکر نکن! عادی باش! حالا مثلا این همه فکر کرده ای چیزی درست شده است؟! جز عذاب دادن خودت کاری کرده ای مگر؟! برو یک لذت جدید پیدا کن جز کندن زخمِ خشک شده»! انقدر زخم نکن خودت را با این تفکراتت. برو کار میکن مگو چیست کار. برو به ننت عشق بورز! برو مسخره بازی دربیاور! برو عمه ات را اکرام کن. و از این قبیل وقت پر کنی هایی که تو را از تفکرت دور کند. باشد که بعد از کمی فکر نکردن، بتوانی کمی ضابطه مند فکر کنی!

 

پی نوشت ها:

1. روی ضابطه مند فکر کردن حرف دارم. ما ضابطه هایی برای فکر کردن داریم که همه آن را میفهمیم. اما گاه به آن بی اعتنایی میکنیم!

2. الان فکر کردید مثالهایی که زدم کسانی غیر از خودم بودند؟! نه بابا. همه آنها خودِ منم! خودِ خودِ خودمم!

3. فکر میکنید خودم به توصیه و جوابی که برای حل مسئله داده ام عمل میکنم؟! 


38

حالا گیریم که موسیقی در افزایش شیر گاوهای هلندی موثر باشد و خوب است نوجوان ایرانی موسیقی گوش بدهد؛ ولی انصافا تتلو؟! پرانتز باز. یک بار از موسیقی نوشتم ، بنده خدایی آمد اعتراض کرد که من سالها خونِ دل خوردم پای تار و سه تار و گیتار و دبه زن دایی نگار، ولی الان ادعا نمیکنم که چیزی از موسیقی سر در میارم. آن وقت تویی که فلانی میگویی بهمان؟!» که پاسخ من روشن است. همه ساکت میخواهم پاسخ روشن خود را بگویم. هنر پدیده ای است که اگر مخالف فطرت آدمی باشد، آدمی تف هم خرجش نمیکند. این همه سال فردوسی رنج برد بسی، که جنابعالی شِر را جای شعر قالب کنی و بگویی هنر پست مدرن؟! میشل فوکو بزند کمرت! صدای تق تق قطار را با جیر جیر در قاطی کرده ای اسمش را میگذاری موسیقی اعتراضی؟! اعتراض به کمبود روغن داری؟! گیرت چیست عمو؟! پرانتز بسته. یک زمانی بود که موسیقی ها به سمتی رفتند که نمیشد با نوجوان ایرانی قدرِ گاو هلندی صحبت کنی! سر تا پا حرف نزدن و گوش ندادن بودند! سر تا پا ناامیدی و بدبختی و بیچارگی و این نشد مملکت بودند! شیر هم نمیدادند. خدا را شکر الان وضعیت بهتر شده است. الان حداقل میشود کمی با نوجوان ایرانی حرف زد، هر چند که هنوز افزایش شیری گزارش نشده است. تنها چیزی که گزارش میشود از دور و بری های نوجوان مان، تتلیتی شدن شان است. وا اسفا. وا موسیقیا. وا گروه سرودا. حالا آدم های کمی دلسوز برای این جماعت که البته در پیِ افزایش شیردهی این قشر نیستند، دنبال درمان این انحراف ند.

اگر راهکار معقولی برای جلوگیری از خُل شدن این جماعت دارید، گوش دل میسپاریم به کلام دلربایتان. بفرمایید.


43

یَا إِلَهَ إِبْرَاهِیمَ وَ إِلَهَ إِسْحَاقَ وَ إِلَهَ یَعْقُوبَ وَ الْأَسْبَاطِ رَبَّ الْمَلَائِکَةِ وَ الرُّوحِ السَّمِیعَ الْعَلِیمَ الْحَلِیمَ الْکَرِیمَ الْعَلِیَّ الْعَظِیمَ لَکَ صُمْتُ وَ عَلَى رِزْقِکَ أَفْطَرْتُ وَ إِلَى کَنَفِکَ آوَیْتُ وَ إِلَیْکَ أَنَبْتُ وَ إِلَیْکَ الْمَصِیرُ وَ أَنْتَ الرَّءُوفُ الرَّحِیمُ قَوِّنِی عَلَى الصَّلَاةِ وَ الصِّیَامِ وَ لَا تُخْزِنِی‏ یَوْمَ الْقِیامَةِ إِنَّکَ لا تُخْلِفُ الْمِیعاد

سید بن طاووس رحمة الله علیه دعای بالا را برای شب سوم ماه مبارک نقل میکند. میبینید؟! دعا دارد نشان میدهد که ما بی سرپرست و بی رگ و ریشه نیستیم. یا اله ابراهیم، یعنی ای خدایی که قبل از من ابراهیم ع تو را میپرستید. یا اله اسحاق و یعقوب، یعنی ما یک خطِ پرستش خدا در طول تاریخ میشناسیم و در امتداد آن خط هستیم و هویت ما این خطِ ابراهیم ع و اسحاق ع و یعقوب ع است. چه خوب است که هویت داریم. چه خوب که تنها نیستیم. آدمی که تنها باشد، آدمی که هویت نداشته باشد، زود در بین تلاتم های عالم گم میشود و گرگ ها او را پاره پاره میکنند. گرگ ها هم دنبال همینند. آدم را تنها گیر بیاورند. پس سعی میکنند بی هویت کنند ما را که خود را در گوشه عالم تنها ببینیم. پشتوانه ی تاریخی ما را یا سعی میکنند از بین ببرند و یا منحرف سازند و به انزوا بکشانند. از بین این همه کتاب تاریخ تمدن ها، کدامشان هویت ما را درست نشان میدهد؟! خط امام ره را که چند سالی بیشتر از رحلتش نگذشته سعی میکنند گم کنند، چه برسد به خط ابراهیم ع! اما ما نباید یادمان برود که خطِ ما همان خط ابراهیم ع و اسباط ع است. ما تنها نیستیم. نباید گم کنیم خودمان را.

رب الملائکه و الروح! خدای بی نهایت عالم. نگذار گم بشوم.


41

حداقل 6،5 سال قبل، همین ماه مبارک بود که گوشی ام را برداشتم تا به دوستم پیامک بدهم دیگه بریدم» که منصرف شدم. چند سال گذشته؟! خیلی. چند بار دیگر به این نتیجه رسیدم که دیگه بریدم»؟! نمیدانم. اما میدانم که هر وقت که دیگه بریده» بودم و نرفتم سراغ راه حل های این طرفی و آنطرفی، خدا خودش راه حل را درست کرده.

آخدا! ببین، من جز تو هیشکی رو ندارم. هیشکی ها! قشنگ نشستم ته بن بست، دارم به آسمون نگاه میکنم. به تو! به بی اندازگی تو. اینکه دستم سمت تو درازه رو دوست دارم. دوست داری همیشه دستم سمت تو دراز باشه؟! به خودت قسم من هم دوست دارم. دوست دارم دوستم داشته باشی. حس میکنم وقتی از همه جا قطع امید میکنم، تو بغلم میکنی. همینطور بغلم کن لطفا. گفتم که هیشکی رو جز تو ندارم. خدای مهربون این ماه . دوستت دارم.


40

زیست مجازی هم چیز جالبی است. مثلا اگر الان شهرستان بودم و خانواده ام دچار مشکلی میشدند، خیلی راحت زنگ میزدم و کارها را با تلفن پیگیری میکردم و امید میدادم! همین کاری که الان با بچه های شهرستان میکنم! ولی وقتی در محل حضور دارم، چون درگیری جدی با مسئله پیدا میکنم، دنبال لایی کشیدن و از زیر کار در رفتن و فرار هستم. لذا الان چند وقتی است که دارم بچه ناحرف گوش کن و رفیق خوبی میشوم، بر خلاف زمانی که شهرستان بودم و بچه حرف گوش و رفیق ناخوبی بودم.

میگویند از اینترنت زن نگیرید، بخاطر همین چیزهاست.


45

شما را نمیدانم ولی من وقتی میخوانم که سید بن طاووس رحمة الله علیه برای شب پنجم این دعا را نقل میکند که وَ تَجْعَلَنِی فِیمَنْ صَامَ وَ قَامَ وَ رَضِیتَ عَمَلَهُ»، ذهنم میرود به این سمت که آخدا! نکند ما را از خوبانت جدا کنی. ما یک عمر است که عادت کرده ایم لا به لای دست و پای خوبانت بچرخیم. عادت کرده ایم به روضه های خوبها. عادت کرده ایم به ادای روزه داری بین خوبها ! عادت کرده ایم به ادای نماز خواندن بین خوبها. نگذار بین ما و عادت ما جدایی بیفتد. ما را جزو همان روزه دارانت قرار بده. جزو همان خوبهایت. جزو همان ها که دوستشان داری. 


44

یَا إِلَهِی أَسْتَغْفِرُکَ مِمَّا تُبْتُ إِلَیْکَ مِنْهُ ثُمَّ عُدْتُ فِیهِ

این قسمتی از دعای شب چهارم ماه مبارک است که سید بن طاووس رحمة الله علیه نقل میکند. یک دسته از گناهان ما دوباره کاری است. یعنی رفته ایم از خدا عذرخواهی کرده ایم و قول داده ایم که سمتشان نرویم، اما دوباره و سه باره و چهارباره و صدباره سراغشان رفتیم. آدم از یک جایی به بعد هم از توبه برای این نوع گناهان خسته میشود. این نوع گناهان برایش عادی میشوند. توجیهشان میکند. وجدان دردش را خاموش میکند تا با خیال راحت به زندگی اش برسد. اما آخدا! من از همین گناه ها هم توبه میکنم. نمیخواهم بی وجدان درد بخوابم! درد دارم. از یادم نمیروند. گناه کارم. بد کردم. اشتباه رفتم. غلط کردم. میشود ببخشی؟! خدای من.


47

تصاویر آشپزخانه یکی از هیئات که برای کمک به نیازمندان برپا شده بود را میدیدم. تمام توانشان روی این بود که از صورت خانم ها عکس نیندازند. احیانا اگر درصدی هم در عکسی صورتِ خانمی مشخص بود، سعی کرده بودند طوری که خیلی عکس از جلوه نیفتد، صورت آن خانم را شطرنجی کنند. در جایی که تصاویرِ جینگیل مستانِ خانم ها با چادر، نمادِ خشکِ مذهبی نبودن به شمار میرود، این حرکت یعنی کوبیدنِ پرچم ما هنوز ایستاده ایم» بر قله حیا. یعنی هنوز گول شعارهای الکی را نخورده اند. دمشان گرم. بچه هیئتی این شکلی شناخته میشود، نه با ادا و اطوار! 


46

آدم باید یک شهید داشته باشد که وقت خوشحالی و ناراحتی برود پیشش و درد و دل کند. برود بگوید فلانی مژده بده! برود بگوید فلانی به مشکل برخوردم. برود بگوید برایم پدری کن. برود بگوید دارد باران می بارد، دعا کن برایم که دعا زیر باران مستجاب است. برود بگوید پدری یادت نرود! برود بگوید . 

آدم یک شهید میخواهد حتما و الا زندگی سخت میشود.


48

خب با همه سن و سالی که از من گذشته اما ناراحت میشوم وقتی قول و قرار های قبل از ازدواجشان یادم می آید و میبینم که الان زیرش زده اند. یادم می آید که فلان مسئله برایشان مهم بود و بعد از ازدواج، مهم نیست! ناراحت میشوم. اعصابم خرد میشود. حس میکنم با احساساتم بازی شده است! 
آخر نامرد ها! من که میدانستم حرفهایتان و رفاقتهایتان . بگذریم. . میدانم شرایط افراد بعد از ازدواج تغییر میکند و خودِ من هم زن بگیرم فلان میشوم، اما یک سری چیزها خط قرمز است. چرا خط قرمزها را رد میکنید و ما را فراموش؟! 
حکم روزگار لابد همین است که ما هم ازدواج بکنیم یک سری چیزها را فراموش میکنیم. لابد. نمیدانم. اما همینقدر میدانم که با این که از ازدواج رفقایم خوشحال میشوم، اما تحمل تغییرات رفتاریشان را ندارم. بعدتر و بدتر اینکه تحمل تئوریزه کردنِ تغییر رفتارشان را ندارم. بدم می آید مادامی که با زنشان خوشند، صدای ما مساویست با زوزه گرگ و وقتی ماه رمضانی میشود و از خانمشان دور میشوند و خانمشان ممنوعه میشود، ما ها میشویم عزیزان دل و دغدغه هزار کار را پیدا میکنند. دغدغه های آنها دغدغه است و دغدغه های ما، فشارهای مجردی است و از سرِ بیکاری. حرفِ کار ما که میشود میگویند یعنی میگویی از زن و بچه ام بزنم و به کار تو برسم؟!» و حرف کارِ خودشان که میشود باید وظیفه شناس باشیم». 

شاید دارم حسادت میکنم. احتمالش کم نیست. احتمال اینکه زود به قاضی رفته باشم و تکنفره هم کم نیست. اینکه باید وحدت را حفظ بکنیم و با هم دوست باشیم و رفاقت و صمیمیت و محبت از همه چیز بالاتر است هم شکی نیست. اما ناراحتی ام را نمیتوانم پنهان کنم. این که قبل از ازدواجشان هم میدانستم فلان کارشان از روی شکم سیری شان است ولی جلو میرفتم و الان متهم میشوم به کودن بودن و ابله بودن، ناراحتم میکند. این که وقتی دغدغه هایشان را مطرح میکنند انتظار دوباره کودن بودن را از من دارند و من دوباره کودن بازی درمیاورم و میخواهم خر شوم، ناراحتم میکند. 

قلوب دست خداست. مشکلات برای این است که ما به سمت خدا برگردیم. آخدا، منِ حسودِ بی کارِ مجرد از شرِ وسوسه های شیطان برای کار نکردن و برای بهم خوردن رفاقت ها به تو پناه میبرم. میشود کمکم کنی و زمینه اصلاح اشتباهات من و بقیه را فراهم کنی؟! دمت گرم آخدا!


51

خانم الف، وبلاگ rochak، یک اخلاق خوبی داشت که دنبال میکرد هرکس که دنبالش میکرد را! نه از این فالو کن تا فالو کنم های بقیه، نه. وقتی دنبال میکرد پیگیر بود و دلسوز! همه نوع آدمی را هم پیگیر بود و دل سوزشان بود. حداقل من اینطور فهمیده بودم. و میدانید؟! مردم بیشتر از آنکه از دلقک بازی شما خوششان بیاید، درگیر محبت شما میشوند. الناس عبید الاحسان. 


50

فرقی ندارد کجایی باشی و در چه رتبه اجتماعی، همین که خودخواه باشی نفرت انگیز میشوی. تا حالا به رفتارت دقت کرده ای؟! همه خدمات را برای خودت میخواهی، بدون هیچ کم و کاستی. عالم و آدم عبد و عبید تو باید باشند. همیشه خدا دنبال سامانه ای برای ثبت اعتراضت هستی و اصلا کوتاه نمی آیی که شاید اشتباهی شده باشد و اصلا اشتباه هم شده باشد تو باید حقت را بگیری. خدمات از سمت تو به بقیه هم که به صفر کلوین میل میکند. کلا چهارپایان سه صفر از تو جلوترند در زمینه خدمات رسانی به بقیه. آدمها را در قالب اعداد و رقم سودرسانی به خودت میسنجی. مغز فراری میشوی اگر خدمات ایران بد باشید. مغز بازگشتی میشوی اگر خدمات ایران بهتر از غرب باشد. "دنیای امروز دنیای حق خواهی است نه تکلیف گرایی" تئوریزه کردن خودخواهی ات به زبان آکادمیک میشود.

اما این را بدان! همه آدمها مثل تو خودخواه نیستند و مثل تو زندگی نمیکنند. و همین آدمها بوی تعفن زندگی ات را تشخیص میدهند. تو شاید برای هم نوعان خودت متعفن نباشی، اما برای بقیه متعفنی. میفهمی؟! 


53

بنظرم نباید از ظرفیت تربیتی ایام غافل شد. الان که مساجد و تکایا و هیئات دست به کمک های علنی زده اند، وقت جذب و رشد خیلی هاست. وقت آن است که زنگ بزنی به همانی که میگفت "چرا پول هیئت ها را خرج فقرا نمیکنید" و برنامه پخش کمک ها را توضیح بدهید واز او نه درخواست مالی که درخواست معرفی فقیر و مشارکت فیزیکی در پخش بسته ها بکنید. یکی دو تا خانه فقیر را که ببیند، دعای یکی دو معتاد را که ببیند، اصلا یادش میرود که چه میگفته است. تازه میشود این برنامه کمک مومنانه اگر موقتی بوده است را ثابت کرد و همان شخص را پای ثابت این کار ها کرد. رشد چیست؟! همین هاست دیگر.
نگویید از این کارها نمیکنید که غمگین میشوم :(


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها